عابر پیاده



خب

تیر بود که با کلی ذوق و شوق اومدم نوشتم که آره رسیدم به آرزوم و شدم معلم هندسه ،همون چیزی که مدت ها انتظارش رو میکشیدم.ولی میبینید که دیری نپایید.نمیدونم من خیلی سختگیرم یا قاعده کار روی بی نظمی و بی فکریه.نمیدونم منی که با امید اصلاح و تغییر،با هدف نزدیک شدن با این بچه ها _که مطمئنم فرزند امام زمان ن_اومدم اشتباه کردم؟

ینی منم باید میشدم یکی مثل بقیه؟بیام ساعت پر کنم برم؟

حالا درک میکنم از عمق وجودم حرف‌های 5 سال پیش سید مجید رو که گفت:"فارغ‌التحصیل با لب خندون میاد تو این مدرسه و با چشم گریون میره بیرون"

حالا منم باید برم بیرون؟ نباید بمونم؟جواب این سوالاتم رو از کی باید بپرسم؟

از اون طرف

این همه سوال در مورد تغییر رشته داره دیونه م میکنه

حالا میثم یه راهی گذاشت جلو پام ولی پیچوند دیگه،تعارف که نداریم


یا صاحب امان

راهنمای اصلی شمایی

شعر نمیگم و در بند سجع و قافیه نیفتادم

بابا ملت اعتراض اقتصادی دارن میریزن بیررون راحت میشن

خب پدر من،راهنمای من،انیس من

کجا پیدات کنم؟چجوری جواب سوالامو بگیرم؟

لطف داشتی ولی بیشترش کن

خسته م واقعن

منتظر یه جرقه م،بذار به درد بخورت باشم


الغوث

الغوث

الغوث


الان که دارم می‌نویسم یعنی در حقیقت دارم از وقت تلف شده توی کلاس "دانش خانواده" استفاده می‌کنم.

واقعا خسته م؛

شب ها از خستگی نمی‌فهمم کی خوابم میبره،صبح ها دیر می‌رسم سر کلاس

نه درس میخونم و نه به کارهام ‌می‌رسم،پنج روزه طرح و برنامه کارم رو نوشتم ولی نرسیدم.

کارهای مدرسه مونده،طرح درس ها مونده،پلی‌کپی ها مونده،دانشمند برتر مونده؛

از طرفی میری جلسه و استادت حدیث جابر رو میگه که خدمت امام باقر علیه السلام رسید

داستان حاجت جابر و کیسه های طلای کمیت شاعر

کلام امام که گفتن : "ان الله اقدرنا علی ما نرید."

حالا من موندم و این سفره

می‌ترسم بگم نه و همه پل های پست سرم رو خراب کنم


نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم یا صاحب امان


من میخوام نوکریم رو بکنم

مطمئنم که آقا،آقایی ش رو بلده


دارم می‌بینم که سر سفره نشستی و من غذا رو پس می‌زنم

نه

نه

پا نمی‌شم از سر این سفره به نگاه شما



[ عکس از خودم | حسینه‌مون | 20 مهر 96 ]




شاید تا قبل از این یکشنبه، تیر برام یادآور حمله به کوی دانشگاه در سال 78 بود.اما از این به بعد " تیر" برام معنای متفاوتی داره.

تقریبا از زمانی که دوم راهنمایی بودم دوست داشتم معلم هندسه بشم توی همون مقطع.درسته که درسم خوب بود ولی عامل اصلی‌ش شاید معلم جذاب و باحال هندسه مون بود.

[با وجوداین که خیلی سال گذشته و هزاران کیلومتر اونطرف تره اما هنوز رابطه م رو باهاش حفظ کردم]

البته از نقش معلم هندسه اول راهنمایی هم نمیتونم راحت بگذرم.علی صنایعی هم کم جذاب نبود برای من.البته از اون عزیز هیچ اطلاعی ندارم.[هر کجا هست خدایا تو سلامت دارش]


از همون سال اولی هم که کنکور دادم نیم نگاهی به هندسه راهنمایی داشتم،اونم مدرسه خودمون،"احسان"

ولی خب صرفا دوست داشتم و هیچ چیزی برای ارائه نداشتم.البته هندسه راهنمایی خواهون زیاد داشت.به کسی نگین هر وقت حرفش میشد و یه سری ابراز تمایل می‌کردن که هندسه راهنمایی رو بگیرن ، یه استرسی وجودم رو میگرفت که نکنه از دست بدم این عشق دوران نوجوانی‌م رو.


درسته که شوهر عمه‌ای داشتم که مدیر دپارتمان ریاضی بود،مدیر دبستان بود،خرش خیلی می‌رفت؛ولی هیچ وقت موقعیتی پیش نیومده بود که کاری برام بکنه.خب آخه از حق نگذریم من هیچی نداشتم و الکی الکی هم نمی‌شد برم احسان درس بدم!

با این آروز کلی دوره تربیت مربی و . شرکت کردم و هی پیش خودم میگفتم چه فایده؟!


فکر کنم دهم مهرماه 95 بود،داشتم آماده می‌شدم که برم کربلا برای عاشورا

روی حساب رفاقت به دوستی که به تازگی در پارسا کمک راهنما شده بود یه پیام دادم و خواستم احوالش رو بپرسم

یهو بهم گفت میای هندسه بگی مدرسه ما؟!

من جا خوردم.آخه 10 مهر بود.مگه میشد مدرسه‌ای معلم نداشته باشه تا این موقع سال؟!

گفتم بذار صبح صحبت کنیم.

صبح که شد از آقا میثم‌مون [استاذنا] استخاره گرفتم.استخاره بسیار عالی بود.

پیش خودم گفتم میرم اونجا و آماده میشم برای احسان

صحبت ها رو کردیم و رفتم مدرسه و با مدیر جلسه ای داشتم.[فکر کنم یکشنبه 11 مهر]

سرتون رو درد نیارم،جور شد و از همون پنجشنبه رفتم سرکلاس بی هیچ محتوای:)

کربلا رو رفتم و اومدم و با کمک عزیزان دل شروع کردم طرح درس آماده کردن.اول آبان‌ماه حوالی عصر بود که تلفنم زنگ خورد.دیدم از دبیرستانه.پیش خودم گفتم حتما میخوان بگن بیام مطالعه بچه های دبیرستان.اما حسام لواسانی پشت تلفن بود و گفت میای بری راهنمایی و به مطالعه بچه های نهم کمک بدی؟!

منم از خدا خواسته گفتم آره.پیش خودم گفتم این میتونه راه ورودی به راهنمایی و شناخت بیشتر مدرسه از من تازه معلم باشه.


سرتون رو درد نیارم.مطالعه رو رفتم و از همین طریق به مدیر [آقای خراتی] گفتم که معلم شدم و اگه میشه طرح درس های دپارتمان رو بدید که استفاده کنم.

اون بنده خدا هم کلی خوشحال شد و حقیقتا کمکم کرد.[خدایش خیر دهاد]

طی سال تحصیلی با علی آقامون [شوهر عمّه گرام] صحبت کرده بودم که کی باید اقدام کنم برای احسان و گفته بود بعد از عید.اواخر فروردین بود که رفتم پیشش دبستان و صحبت های مفصلی کردیم و آخر سر گفتم لطفا به ۀقای خراتی بگین که منو در نظر داشته باشن برای سال آینده.


گذشت  و گذشت و گذشت و حقیقتش دیگه روم نشد ازش بپرسم که گفتی یا نه

سوم تیر بود که صحبت های نهایی‌م رو با مدرسه پارسا کردم و در حسرت تماسی از مدرسه احسان.

از اونجایی پایه نهم رو گرفته بودم امسال مدرسه پارسا،گفتم میرم پیش آقای خراتی به بهانه طرح درس تا ببینم پالس مثبتی ازش ساطع میشه یا نه؟!

طول کشید ولی بالاخره یکشنبه تیر بعد از تماس ابولفضل [ننویسنده و ایده پرداز معروف:)] عزمم رو جذب کردم که برم مدرسه با اینکه نزدیک به ساعت تعطیلی مدرسه بود.گفتم علی الله میرم ببینم چی میشه.

وقتی رسیدم مدرسه 8 دقیقه از یک گذشته بود.مهدی شمس داشت می‌رفت بیرون.سید منش رو دیدم و به شوخی گفت برای مدیریت اومدی؟ [آخه طبق معمول خیلی رسمی لباس پوشیده بودم]

یکی توی دفتر آقای خراتی بود.نمیدونستم کیه.رفتم سمت اتاق.یهو بلند شد و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!آقا به مدرسه خودتون افتخار نمیدین بیاین درس بدین و جای دیگه قول میدین و . [پشمانم در حال ریختن بود].گفت چی میخوای درس بدی گفتم هندسه.گفت چه پایه ای؟گفتم هشتم و رفت آقای تهرانی زاده مسئول آموزش مدرسه رو صدا کرد و گفت آقای توکلی در خدمت شما

منم خداحافظی کردم و رفتم دفتر آموزش و با آقای طهرانی زاده صحبت هامون رو کردیم و خیلی خوشحال رفتم دبیرستان و با حسام لواسانی دوست داشتنی م هام رو کردم.


زیاده عرضی نیست ولی میخوام بگم که خدایا ممنونم که این مسیر رو برام باز کردی

دعا کنید بتونم موثر باشم و به اهدافم برسم


بعد از این ماجرا تنها چیزی که به ذهنم رسید این فراز از دعای عرفه سیدالشهدا علیه السلام بود:


اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَلا لِعَطائِهِ مانِعٌ 


 

[عکس از محمدرضا زندی کریمی | تیر 96 | مدرسه راهنمایی احسان]




کمتر کسی هست که توی سن الان من ینی  [21 سال و 8 ماه و 22 روزگی] به فکر آینده ش نباشه

آینده شغلی

آینده تحصیلی

آینده خانوادگی 

و .

ولی کمتر کسی رو میسناسم که اندازه من امید و تلاش داشته باشه برای ساختن آینده ش

من الان کاملا پاشنه ها رو ورکشیدم،آماده م برای حرکت

فقط منتظر یه اشاره م

منتظر اشاره تو؛

یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ


[ عکس از خودم | باغ ایرانی | فروردین 96 ]



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاملیت فروش ورق های هایگلاس ایشیک ترک روزهای خدایی تبدیل سوابق کاری به مدرک تحصیلی - اخذ مدرک تحصیلی تکنولوژی آموزشی خانه روانشناسی آموزشی طب الثقلین نقد فیلم و سریال های روز دنیا و بالییوود و هالیوود کلینیک های جراحی پولیش حرفه ای و انواع دستگاه پولیش