شاید تا قبل از این یکشنبه، تیر برام یادآور حمله به کوی دانشگاه در سال 78 بود.اما از این به بعد " تیر" برام معنای متفاوتی داره.
تقریبا از زمانی که دوم راهنمایی بودم دوست داشتم معلم هندسه بشم توی همون مقطع.درسته که درسم خوب بود ولی عامل اصلیش شاید معلم جذاب و باحال هندسه مون بود.
[با وجوداین که خیلی سال گذشته و هزاران کیلومتر اونطرف تره اما هنوز رابطه م رو باهاش حفظ کردم]
البته از نقش معلم هندسه اول راهنمایی هم نمیتونم راحت بگذرم.علی صنایعی هم کم جذاب نبود برای من.البته از اون عزیز هیچ اطلاعی ندارم.[هر کجا هست خدایا تو سلامت دارش]
از همون سال اولی هم که کنکور دادم نیم نگاهی به هندسه راهنمایی داشتم،اونم مدرسه خودمون،"احسان"
ولی خب صرفا دوست داشتم و هیچ چیزی برای ارائه نداشتم.البته هندسه راهنمایی خواهون زیاد داشت.به کسی نگین هر وقت حرفش میشد و یه سری ابراز تمایل میکردن که هندسه راهنمایی رو بگیرن ، یه استرسی وجودم رو میگرفت که نکنه از دست بدم این عشق دوران نوجوانیم رو.
درسته که شوهر عمهای داشتم که مدیر دپارتمان ریاضی بود،مدیر دبستان بود،خرش خیلی میرفت؛ولی هیچ وقت موقعیتی پیش نیومده بود که کاری برام بکنه.خب آخه از حق نگذریم من هیچی نداشتم و الکی الکی هم نمیشد برم احسان درس بدم!
با این آروز کلی دوره تربیت مربی و . شرکت کردم و هی پیش خودم میگفتم چه فایده؟!
فکر کنم دهم مهرماه 95 بود،داشتم آماده میشدم که برم کربلا برای عاشورا
روی حساب رفاقت به دوستی که به تازگی در پارسا کمک راهنما شده بود یه پیام دادم و خواستم احوالش رو بپرسم
یهو بهم گفت میای هندسه بگی مدرسه ما؟!
من جا خوردم.آخه 10 مهر بود.مگه میشد مدرسهای معلم نداشته باشه تا این موقع سال؟!
گفتم بذار صبح صحبت کنیم.
صبح که شد از آقا میثممون [استاذنا] استخاره گرفتم.استخاره بسیار عالی بود.
پیش خودم گفتم میرم اونجا و آماده میشم برای احسان
صحبت ها رو کردیم و رفتم مدرسه و با مدیر جلسه ای داشتم.[فکر کنم یکشنبه 11 مهر]
سرتون رو درد نیارم،جور شد و از همون پنجشنبه رفتم سرکلاس بی هیچ محتوای:)
کربلا رو رفتم و اومدم و با کمک عزیزان دل شروع کردم طرح درس آماده کردن.اول آبانماه حوالی عصر بود که تلفنم زنگ خورد.دیدم از دبیرستانه.پیش خودم گفتم حتما میخوان بگن بیام مطالعه بچه های دبیرستان.اما حسام لواسانی پشت تلفن بود و گفت میای بری راهنمایی و به مطالعه بچه های نهم کمک بدی؟!
منم از خدا خواسته گفتم آره.پیش خودم گفتم این میتونه راه ورودی به راهنمایی و شناخت بیشتر مدرسه از من تازه معلم باشه.
سرتون رو درد نیارم.مطالعه رو رفتم و از همین طریق به مدیر [آقای خراتی] گفتم که معلم شدم و اگه میشه طرح درس های دپارتمان رو بدید که استفاده کنم.
اون بنده خدا هم کلی خوشحال شد و حقیقتا کمکم کرد.[خدایش خیر دهاد]
طی سال تحصیلی با علی آقامون [شوهر عمّه گرام] صحبت کرده بودم که کی باید اقدام کنم برای احسان و گفته بود بعد از عید.اواخر فروردین بود که رفتم پیشش دبستان و صحبت های مفصلی کردیم و آخر سر گفتم لطفا به ۀقای خراتی بگین که منو در نظر داشته باشن برای سال آینده.
گذشت و گذشت و گذشت و حقیقتش دیگه روم نشد ازش بپرسم که گفتی یا نه
سوم تیر بود که صحبت های نهاییم رو با مدرسه پارسا کردم و در حسرت تماسی از مدرسه احسان.
از اونجایی پایه نهم رو گرفته بودم امسال مدرسه پارسا،گفتم میرم پیش آقای خراتی به بهانه طرح درس تا ببینم پالس مثبتی ازش ساطع میشه یا نه؟!
طول کشید ولی بالاخره یکشنبه تیر بعد از تماس ابولفضل [ننویسنده و ایده پرداز معروف:)] عزمم رو جذب کردم که برم مدرسه با اینکه نزدیک به ساعت تعطیلی مدرسه بود.گفتم علی الله میرم ببینم چی میشه.
وقتی رسیدم مدرسه 8 دقیقه از یک گذشته بود.مهدی شمس داشت میرفت بیرون.سید منش رو دیدم و به شوخی گفت برای مدیریت اومدی؟ [آخه طبق معمول خیلی رسمی لباس پوشیده بودم]
یکی توی دفتر آقای خراتی بود.نمیدونستم کیه.رفتم سمت اتاق.یهو بلند شد و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!آقا به مدرسه خودتون افتخار نمیدین بیاین درس بدین و جای دیگه قول میدین و . [پشمانم در حال ریختن بود].گفت چی میخوای درس بدی گفتم هندسه.گفت چه پایه ای؟گفتم هشتم و رفت آقای تهرانی زاده مسئول آموزش مدرسه رو صدا کرد و گفت آقای توکلی در خدمت شما
منم خداحافظی کردم و رفتم دفتر آموزش و با آقای طهرانی زاده صحبت هامون رو کردیم و خیلی خوشحال رفتم دبیرستان و با حسام لواسانی دوست داشتنی م هام رو کردم.
زیاده عرضی نیست ولی میخوام بگم که خدایا ممنونم که این مسیر رو برام باز کردی
دعا کنید بتونم موثر باشم و به اهدافم برسم
بعد از این ماجرا تنها چیزی که به ذهنم رسید این فراز از دعای عرفه سیدالشهدا علیه السلام بود:
اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَلا لِعَطائِهِ مانِعٌ
درباره این سایت